«چه سؤالی؟» خدمتکار گفت: «از من سؤال کرد که آقای این خانه بنده است، یا آزاد. من نیز با تعجب جواب دادم خوب معلوم است که آزاد است. سپس او حرف عجیبتری گفت که مفهومش را خوب متوجّه نشدم. بُشر که علاقهمند به این سؤال و جواب شده بود، از خدمتکار پرسید: «بگو ببینم آن آقا چه گفت که تو را به فکر فرو برده است.» خدمتکار با ترس و لرز جواب داد: «آن آقا در جواب من گفت که اگر او بنده بود. چنین نمیکرد. راست گفتی او آزاد است که چنین اعمالی انجام میدهد.» بُشر به یکباره سرجایش میخکوب شد، انگار آب سردی بر روی سرش ریخته باشند. چند لحظهای با چشمهای گرد شده خیرهخیره خدمتکار را نگاه کرد. ناگهان به خود آمد. او دیگر آن «بُشر» چند دقیقه پیش نبود. با عجله از خدمتکار پرسید: «آن آقا، آن آقایی که این حرفها را زد الان کجاست؟» خدمتکار جواب داد: «داخل کوچه، نباید زیاد دور شده باشد.»
بُشر با پای برهنه به داخل کوچه دوید. از دور آن مشعل هدایت و امام شیعیان را شناخت. دواندوان خود را به او رساند. حالا بُشر بود و امام کاظم(ع). پاهای امام(ع) را میبوسید و اشک میریخت. بُشر با صدای لرزان و چشمهای اشکبار عرض کرد: «مولای من! من غافل بودم. کلام شما قلب تاریک من را نورانی کرد. میخواهم در محضر شما به پیشگاه خداوند توبه کنم.» امام(ع) با خوشحالی به بُشر نگاه کرد و او را از روی زمین بلند کرد. بشر به جهت همین ملاقات پربرکت که با پاهای برهنه به خدمت امام کاظم(ع) رسید و توبه کرد و به بُشر حافی، یعنی بُشر پابرهنه معروف گردید.»
منبع:
سیّد محمّدباقر خوانساری، روضات الجنات، اسلامیّه، تهران، 1360، ج3، ص232.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز یکشنبه 29 دی 1392,
|